پسری در حال شکل گیری!



ساعت8صبح شنبه:

با صدای آلارم موبایل هایمان از خواب بیدار می‌شویم.روی تخت هایمان می‌نشنیم و خیره می‌شویم به دیوار روبرو.

-برنامه امروز چیه؟

+صبح پاراسل و شاتل و غواصی،ظهر احتمالا خیلی خسته ایم پس خواب،شبم ساحل و کافی شاپای دم ساحل!

ایستاده ایم پشت پنجره اتاقمان.ساختمان های بلند،آسمان آبی و آفتابی،هوای تمیز،بادخنک،دریا هم کمی مشخص است.دود های سیگار را از ریه هایمان بیرون می‌کنیم و بیدار شدن جزیره را تماشا می‌کنیم!هر چند جزیره زیست شبانه ی نسبی هم دارد!

ادامه مطلب

ساعت 8صبح جمعه:

خیره شده‌ام به کوله پشتی.از شش صبح تا همین الان ده بار محتویاتش را چک کردم.مایحتاج چهار روزم برای سفری که پیشِ رو دارم.با رفیقم،عرفان تصمیم گرفتیم که در این دو هفته تعطیلی بین دو ترم،یک تور چهار روزه به کیش داشته باشیم.یک آژانس مسافرتی پیدا کردیم.دو تا بلیط خریدیم.با صورت های خندان بیرون آمدیم.سوار ماشین شدیم.در مسیر از این حرف می‌زدیم که قرار است در این چهار روز بیخیال همه چیز و همه کس شویم و فقط عشق و حال کنیم.مثل ریگ پول خرج کنیم و حسرت از دست دادن هیچ لذتی را نداشته باشیم.چهار روز شاهانه زندگی کردن.گور پدر تمام پس انداز هایمان.دنیا دو روز است!عرفان سرعت ماشین را بیشتر کرد.سر هایمان را از ماشین بیرون بردیم با تمام توان فریاد زدیم.خطاب به همه ی اهالی شهر می‌گفتیم که ما چند روز دیگر،در جزیره ای کیلومتر ها دور تر از اینجا،غرق در خوشی و لذتیم.شما بدبخت ها بمانید و این شهر شلوغ و پر از ترافیک!

ادامه مطلب

از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا می‌دانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی می‌بردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.

همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی می‌‌کردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمی‌داد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه می‌کردم.با خودم فکر می‌کردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب می‌پریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم می‌نشستم،به طرف پنجره ی اتاق می‌رفتم.بازش می‌کردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم می‌کردم و با خدای خودم دردودل می‌کردم که چرا تمامش نمی‌کنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمی‌شوی؟

ادامه مطلب

یکشنبه ساعت10شب:

می‌رسیم به ساحل.با آدم هایی روبرو می‌شویم که یا قدم می‌زنند یا در جمع های چند نفره نشسته اند و با هم حرف می‌زنند.می‌گردیم تا جایی خلوت را پیدا کنیم.کار بسیار سختیست!

بالاخره پیدا می‌کنیم.جایی که کسی ننشسته و فقط هر از چند گاهی،چند نفری رهگذر دارد.می‌نشینیم روی ماسه ها.خوراکی ها را می‌گذاریم روبرویمان.دریا نسبت به روز قبل آرامتر است.آسمان صاف است و  بدون ابر.باد نسبتا سردی هم می‌وزد.روشنایی این بخش از ساحل کم است ولی به اندازه ای هست که قیافه هایمان قابل تشخیص باشد.عرفان ماری جوانا را بیرون می‌آورد،من هم فندک را.

ادامه مطلب

قسمت1

قسمت2

یکشنبه:

ساعت8صبح:

با اینکه هنوز از پیاده روی دیشب احساس خستگی می‌کردیم ولی از خواب بلند شدیم.

-برنامه امروز چیه؟

+الان که باید بریم کلوب برا شاتل!دریا،چه آروم باشه چه نه،این کلوبه که دیروز رفتیم،گفتن شاتلو انجام میدن.ظهرم که برنامه ای نیست.میتونیم دو تا دوچرخه بگیریم جزیره رو بگردیم.شبم بریم همون پاساژه که دیشب رفتیم.یه لباسه چشممو گرفت دیشب!

-خب چرا همون دیشب نخریدیش؟

+دو دل بودم آخه!

ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

cibfretcal 52437761 طلا و جواهری احسان alborzrayanek ‍‍‍‍پرسش مهر parand-newcity آخوند کرمانی moaven1400 نحوه مطالعه مقالات علمی بلاگی برای سن فایل